درباره سايت

اغلب فکر میکنیم چون خیلی گرفتاریم ، به خدا نمیرسیم
اما واقعیت این است که چون به خدا نمی رسیم خیلی گرفتاریم
عکس ها
- همه
- گروه 1
- گروه 2
- گروه 3
مطالب سايت
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در
هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام
مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد. 
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که
تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای،
حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
مرد تعجب کرد گفت: دوست
من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ 
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد...!
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟!!
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش
آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!
هم
موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذرد
هم
فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذرد
گر
نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود
را مساز رنجه که این نیز بگذرد...    
روزگاري دراز پيش از اين، پادشاهي که عاشق تماشاي پرواز پرندگان به بلنداي
آسمان بود، هديهاي دريافت کرد از سوي دوستي که او را نيکو ميشناخت دو
قوش از نژاد زيباي عربي،  دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان آن دو سخت زيبا
بودند و اگر بال ميگشودند گويي تمامي زمين و زمينيان را زير پر و بال
خود ميديدند. سوار بر باد، به هر سوي پر ميکشيدند پادشاه، شادمان
از دريافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوشها سپرد تا
تعليمشان دهد و به پروازشان در آوردماهها گذشت و روزي قوشپرور نزد شاه آمد و سري به
فروتني فرود آورد و شاه را خبر داد که يکي از دو قوش را پروازي بلند آموخته آنچنان
که چنان جلال و شکوهي در پرواز نشان ميدهد که گويي بر آسمان پادشاهي ميکند اما
اسفا که قوش ديگر ، ميلي به پرواز ندارد و از روزي که آمده بر شاخ
درختي جاي گرفته و هيچ چيز او را به پرواز راغب نميسازد پادشاه را اين امر عجب
آمد و متحير ماند که چه بايد کرد ؟
دست به دامان
درمانگران زد تا که شايد در او مرضي بيابند و درمانش کنند و چون
کامياب نشدند به جادوگران روي آورد تا اگر پرنده گرفتار سحري گشته يا که جادويي
او را به نشستن واداشته، آن را 
 از او دور
کنند تا به پرواز در آيد اما کسي توفيق را در اين راه رفيق نيافت و
نوميد از دربار برفت. پس شاه، يکي
از درباريان را مأمور کرد که راهي بيابد، اما روز بعد از پنجرۀ
کاخش پرنده را نشسته بر شاخ ديد بسياري راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت
بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختي ترجيح دهد اما سودي نبخشيد ، پس با خود گفت :شايد
آنان که با طبيعت آشنايند نيک بدانند که چه بايد کرد و مهر از اين راز بردارند و
پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلنداي آسمان فرستند فرياد برآورد و درباري
را گفت : برو و زارعي را نزد من آور تا ببينم او چه ميتواند انجام
دهد درباري رفت و چنين کرد و زارعي مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از
آن بگشايد بامداد روز بعد شاه با هيجان و شادماني ديد که قوش به پرواز در
آمده و بر بالاي باغهاي قصر اوج گرفته است فرمان داد تا زارع را نزد او
آورند تا به راز اين کار پي ببرد زارع را نزد شاه آوردند پس پرسيد راز اين معجزه
در چيست؟! چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امري او را واداشت تا شاخ را ترک
گويد و به آسمان بپرد؟ زارع سري به نشانۀ تعظيم فرود آورده گفت : پادشاها، رازي
در ميان نيست تا برملا سازم؛ معجزه اي نيز در کار نيست امري طبيعي
است که چون بدان پي ببريم مشکل آسان گردد شاخه را بريدم و قوش چون ديگر لانه و
آشيانه نداشت، دل از آن بريد و به آسمان بپريد.
________________________________
و اين داستان
زندگي ما آدميان است ما را آفريدهاند تا پرواز کنيم نه آن که راه برويم زميني
نيستيم که به زمين گره خورده باشيم، بلکه آسماني هستيم و اهل پرواز اما
مقام انساني خويش را در نيافتهايم که چنين به زمين دل خوش داشتهايم و
بر آن نشستهايم و شاخۀ درختي را که لانه بر آن داريم گرامي داشته و دل بدان
خوش کردهايم به آنچه که با آن آشناييم دل خوش کردهايم و از
ناشناختهها در هراسيمامکانات ما را نهايتي نيست و تواناييهاي ما را پاياني
نه؛ امّا هراس داريم از کشف آنها و تلاش براي پي بردن به آنها به آشناها
خو کردهايم و از ناآشناها دل بريده راحتي را پيشه ساخته و از زحمت در هراسيم زندگي
يکنواخت شده و از هيجان تهي گشته است از سختيها ميترسيم و از رنجها در
فراريم بايد که دل از شاخۀ درخت بريد و لانۀ زميني را به هيچ گرفت و
هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه
کرديم ديگر زمين را در نظر  نياوريم و از اوج آسمان فرود نياييم
پس به فراسوي ترسها پرواز کنيم 
منبع : متن انگليسي: Why Walk When You Can Fly
اثر ايشا جود Isha
Judd  
 ترجمه: فاروق
ايزدي نيا  
________________________________
سخن روز : کسي که خطر نمي کند و ناکام نمي شود،چه
بسا هرگز حرکت نمي کند و به جلو نمي رود. جان ماکسول
يك مبلغ اسلامی بود ، در یکی از مراکز اسلامی
لندن عمرش را گذاشته بود روی این کار، تبليغ اسلام
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد 
راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد 
می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . 
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . 
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم . 
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . 
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم  و مسلمان شوم
فردا خدمت می رسم براي انجام كارهاي مسلمان شدن
تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد
 من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم
...
این ماجرا را که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است
شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به چه قیمتی
تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟
دعا براي سلامتي و فرج آقامون در همه نمازهاي يوميه فراموش نشود
داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود.
او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد
ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندیهای کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستارهها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد،
و در حالی که به سرعت سقوط میکرد، از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکههای سیاهی را در مقابل چشمانش میدید.
و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود میگرفت.
همچنان سقوط میکرد ودرآن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.و در این لحظه سکون برایش چارهای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
«خدایا کمکم کن»
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده میشد، جواب داد:
«از من چه می خواهی؟»
ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!
... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
و شما؟چه قدر به طنابتان وابستهاید؟آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند یک چیز را فراموش نکنید.
هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده.یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکیند که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
مرد شامی تازه به شهر رسیده بود و در کوچه های مدینه قدم می گذاشت. او متوجه سواری شد که از دور می آمد و رهگذران سلامش نموده و به احترامش راه باز می کردند.
مسافر از آنان پرسید: این سوار کیست که این گونه گرامیش می دارید؟!
گفتند: او حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام می باشد.
با شنیدن این نام، مرد چهره در هم کشید و غضبناک به سوی سوار رفت. مقابل او ایستاد و شروع به سرزنش نمود. تا توانست ناسزا گفت و بدگویی نمود و سخنان ناروا بر زبان جاری ساخت.
آن سوار نورانی ابتدا سکوت نمود و به انتظار ایستاد تا مرد مسافر دشنام گویی خویش را به پایان برد، آن گاه به مهربانی لبخندی بر لب آورد و چنین سخن آغاز نمود:
ای پیرمرد! به گمانم غریبی! گویا دچار اشتباهی شده ای! اکنون اگر از ما رضایت و حلالیت بطلبی تو را عفو خواهیم نمود؛
اگر چیزی بخواهی عطایت می کنیم؛
اگر طالب رشد و هدایت باشی ارشادت می کنیم؛
اگر مرکبی بخواهی آن را به تو می بخشیم؛
اگر گرسنه هستی غذایت می دهیم؛
اگر برهنه باشی تو را می پوشانیم؛
اگر حاجتمندی حاجتت را روا می سازیم؛
اگر از وطن رانده شده باشی پناهت می دهیم؛
اگر نیازی داشته باشی نیازت را برآورده می سازیم؛
اکنون بهتر است وسایلت را به خانه ی ما بیاوری و تا پایان سفرت با ما زندگی کنی، زیرا منزل ما وسیع است و اسباب رفاه و آسایش در آن فراهم می باشد...
جملات مهر آمیز امام ادامه داشت و مروارید اشک پی در پی بر گونه های مرد شامی می غلطید.
سخن امام به پایان رسید. مرد شامی با چشمان اشک آلود گفت: شهادت می دهم تو خلیفه ی خدا بر زمین هستی و حقیقتا خداوند بهتر می داند رسالت خود را در کدام خاندان قرار دهد. پیش از این که شما را از نزدیک زیارت کنم بزرگ ترین دشمن من بودید و پس از این دیدار کسی را بیشتر از شما دوست نمی دارم.
***
آری مرد شامی که سالیان سال تحت تأثیر تبلیغات سوء بنی امیه زیسته بود بنا بر القائات آن قوم پلید، اهل بیت علیهم السلام را دشمن می داشت و بر خود لازم می دانست که به آن بزرگواران ناسزا گویی کند، لکن امام حسن مجتبی علیه السلام -این کریم اهل بیت- قدم پیش نهاد و به نور ولایت و حکمت، زنگار جهل مرد را زدوده و چراغ معرفت را در قلب او روشن ساخت. به او فهماند که امام خلیفه ی خداوند در بین بندگان بوده و هر آن چه مورد نیاز ایشان است اعم از نعمات مادی و کمالات معنوی در محضر او موجود بوده و می توان از آستانش طلب نمود.
مرد شامی چه زود این نکته را گرفت و فهم کرد و امام و پیشوای واقعی خود را شناخت و دست تمسک به دامان او برد.
مگر نه این که امروز نیز این سمت و مقام را مصداقی هست که خلیفه ی خداوند در زمین و منبع خیر اوست؟!
بی شک او کسی نیست جز صاحب و مولای ما امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف.
اگر گرسنه باشیم چه گرسنه ی طعام، چه گرسنه ی حکمت و نصیحت؛
اگر تشنه باشیم خواه تشنه ی آب سرد و گوارا، خواه عطشناک زلال معرفت؛
اگر برهنه باشیم از هر تجمل و زینت و آویزه های مادی یا از فضایل و مکارم اخلاقی؛
برای همه ی نیازهای مادی و معنوی ما در نزد او پاسخی هست و کریمانه عهده دار احتیاجات ماست.
اگر رحل اقام افکنیم در سایه سار حضورش، خانه ی سخاوتش وسیع و اسباب آسایش در آن فراهم است.
پس چرا ما چنین سرگردان و وامانده و حیرت زده بر جای مانده ایم؟!
چرا تشنه و گرسنه و برهنه و گم گشته ی کوره راه های سردرگمی شده ایم؟!
چرا دست هایمان تهی مانده است؟!
چرا سراغی از آستانش نمی گیریم؟!
چرا از او چیزی نمی خواهیم؟!
چرا دردمند و اندوهگین و افسرده و دلخسته ایم؟!
چرا نشان منزل و مهمان سرایش را گم کرده ایم؟!
چرا مدام دست حاجت ما به سوی اغیار دراز است؟!
چرا از آبشخورهای آلوده می آشامیم و نان از دست ناکسان می گیریم؟!
چرا به آستانش زانو نمی زنیم و شرح رنج و درد و نیاز خود را با او نمی گوییم؟!
آیا او خلیفه ی خدا در بین ما نیست؟!
آیا چون اجداد گرامیش کریم و بزرگوار نمی باشد؟!
آیا آغوش محبت او همواره به سوی ما گشوده نیست؟!
آیا او برای بندگان خدا پدری مهربان نیست؟!
در مهد كودك های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یكی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میكنن و همدیگر رو طوری بغل میكنن كه كل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و كسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به كودكان خود آموزش مي ديم كه هر كی باید به فكر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و كمك به همدیگر و كار تیمی رو یاد میدن ...
روزی
مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه
میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند
نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه
میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟
فرشته
در حالی که
داشت نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای
مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را
دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.
مرد پرسید:
شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف
و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.
مرد کمیجلوتر
رفت و دید یک فرشتهای بی کار نشسته است مرد با
تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته
جواب داد:
این جا بخش تصدیق جواب است. مردمیکه دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند،
ولی فقط عده بسیار کمیجواب میدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند
"خدایا شکر"
 
				 
				 
				 
				 
				 
			 
			 
					     
					     
					 
						     
						     
						 
					    		 
					    		 
								