درباره سايت

اغلب فکر میکنیم چون خیلی گرفتاریم ، به خدا نمیرسیم
اما واقعیت این است که چون به خدا نمی رسیم خیلی گرفتاریم
عکس ها
- همه
- گروه 1
- گروه 2
- گروه 3
مطالب سايت
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است.
مردی
به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از
پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید و دوست ابوریحان
او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند. آن زن اگر تو را می
خواست حتما پس از سالها باز می گشت؛ پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو
باید به فکر آینده خویش باشی.
سه
روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند، همان کسی که
نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده. میزبان ابوریحان قصد
لباس کرد برای دیدار آن مرد، ابوریحان دستش را گرفت و گفت: نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را
به بالینش فرستاده.
میزبان
سر خم نمود. ابوریحان به دیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید
که آن مرد دوباره آب نوشید.
بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده
ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار
می دهند . هارون گفت :آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی
دهی ؟ بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و
تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر
آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی
می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو
د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی
. هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و
فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و
چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و
پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس
بهلول گفت :ای
هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از
تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به
مشکلات گرفتار آیند .
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار