درباره سايت

اغلب فکر میکنیم چون خیلی گرفتاریم ، به خدا نمیرسیم
اما واقعیت این است که چون به خدا نمی رسیم خیلی گرفتاریم
عکس ها
- همه
- گروه 1
- گروه 2
- گروه 3
مطالب سايت
 
تنها
شخصی که می شناسم ، که معقول و سنجیده رفتار می کند خیاطم است.
او هر بار که مرا می بیند از نو اندازه گیری می کند.بقیه به عقاید و معیارهای کهنه
خود پایبند هستند و انتظار دارند من خود را با آنها هماهنگ کنم.
جورج برنارد شاو 
.
.
.
.
پسری
از مادرش پرسید :
چگونه خواهم توانست برای خودم زنی نجیب و لایق پیدا کنم ؟
مادر پاسخ داد:
نگران پیدا کردن زنی لایق و نجیب نباش
روی مردی لایق و نجیب ماندن تمرکز کن
.
.
.
.
از
زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
 
مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...
همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
***
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.
***
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود...
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند...
لئوتولستوی
 
مردان قبیله سرخ پوست درايالات متحده آمريكاي فعلي از رییس جدید می پرسن:
آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب
میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ
میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله
دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان
هواشناسی زنگ میزنه: شما نظرقبلی تون رو تایید
می کنید؟
پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده
که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر جمع کنند
                                                                                                       بعد دوباره
به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: از کجا می دونید؟
پاسخ : چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم!
 
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
 
چند وقت پيش توي تهران، توي حسينيه اي منبر ميرفتم، يه
جووني اومد نزديک سي سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنويس، گفت
نوشتني نيست. گفتم ببين منو قبول داري؟ گفت آره. گفتم من چند ساله با جوونا کار
ميکنم، کسي که نتونه حرفشو بنويسه بعدشم نميتونه بگه. يک و دو و سه و چهار کن و
بنويس. گفت باشه.
فرداشب که اومديم، يه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم ديدم اين
همونيه که من در به در دنبالش ميگشتم.
فرداشب اومد گفت که: چي شد؟
گفتم من نوکروتنم، من ميخوام با شما يه چند دقيقه صحبت کنم.
وعده کرديم و گفت که: منو چجوري ميبينيد شما؟
گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چي بگم؟
گفت: نه ظاهري، گفتم بچه هيئتي
زد زير گريه گفت: خاک تو سر من کنند، تو اگر بدوني من چه جناياتي کردم، چه گناهايي
کردم. فقط خوب خوبه اي که ميتونم بگم از گناهايي که کردم اينه که مادرمو چند بار
کتک زدم، پدرمو زدم، ديگه عرق و شراب و کاراي ديگه شو، ديگه...
گفتم پس الآن اينجوري!!!!!
گفت حضرت زهرا دستمو گرفت
گفت حاج آقا من سرطاني بودم، سرطاني ميدوني يعني چي؟
گفتم يعني چي؟
گفت به کسي سرطاني ميگن که نه زمان حاليشه، نه مکان، نه شب عاشورا حاليشه، نه تو
حسينيه، نه مکان ميفهمه
گفت من سرطاني بودم
يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، هرکي هر کي رو جور ميکرد تو اين خونه
مجردي اونجا رختخواب گناه و معصيت...
گفت شب عاشورا هرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند
نه نمازي، نه حسيني، هيچي
ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه
ميگفت ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم
تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، دخترخانم چادري داشت ميرفت حسينيه
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم با هر مکافاتي که بود، ميرسونمت و ....ـ
خلاصه، بردمش توي اون خانه ي مجردي
اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب
عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن
گفتم برو بابا امام حسين کيه؟ اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون
شده به ما ربطي نداره
گفت توي گريه يه وقت گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا
کن!!! من اين کاره نيستم، من داشتم ميرفتم حسينيه!
گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم: جواني، جواني کردن
جواني، گناه
جواني، شهوت
اينارو هم هيچ حاليم نيست
گفت اين خانمه گفت: تو اگر لات هم هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟ گفت: چطور؟
_ خودت داري ميگي من زمين تا آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو
مردونگي لوتي وار به حرمت مادرم زهرا گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو
هرکاري دلت ميخواد بکن
گفت ما غيرتي شديم
لباسامو پوشيدم و گفتم: يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين
بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين زهرا ميخواد چيکار کنه مارو... يالا
سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه اي که ميخواست بره پياده اش کردم
از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد
همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم، دم شيشه گفت: ايشاالله مادرم فاطمه دستتو
بگيره، خدا خيرت بده آبروي منو نبردي، خدا خيرت بده...
ميگه اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و ....
تو صحبت ها که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه، هي گريه ميکرد و با خودش حرف ميزد، منم
ميشنيدم چي ميگه
اما داشت به من ميگفت
ميگفت: اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو
کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ميگيره، اينارو ميگفت
منم سفت رانندگي ميکردم
پياده که شد رفت، آمدم خونه
ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند حسينيه
تو اينام فقط لات من بودم
گفت تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده
صفحه ي تلويزيون دو تکه شده، تکه ي راستش خود بين الحرمين و گاهي ضريحو نشون ميده،
تکه دومش، قسمت دوم صفحه ي تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد، يه مشت عرب
با لباس عربي، خشن، با چپي هاي قرمز، يه مشت بچه ها با لباس عربي سبز، اينارو با
تازيانه ميزدند و رو خاکها ميکشوندند
ميگفت من که تو عمرم گريه نکرده بودم، ياد حرف اين دختره افتادم گفتم وااااااي يه
عمره دارم تازيانه به مهدي ميزنم
ميگفت پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم زهرا جان دست منو بگير
زهراجان يه عمره دارم گناه ميکنم، دست منو بگير
من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم
کسي هم تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم
گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت
که نميکشيدم ديگه، کسي نبود
ميگفت نزديکاي سحر بود، پدر و مادرم از حسينيه آمدند
تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمش رضاست)، يه نگاه
به من کرد گفت: رضا جان کجا بودي؟
گفتم چطور؟ گفت بوي حسين ميدي!
رضاجان بوي فاطمه ميدي، کجا بودي؟
افتادم به دست پدر و مادرم، گريه.... تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخش
من کتک زدم، اشتباه کردم
بابام گريه کن، مادرم گريه کن، داداشها، خواهرا... همه خوشحال
داداش ما، پسر ما، پسرم حسيني شده
صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم تو حسينيه
تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم
همه خوشحال
رئيس هيئت آدم عاقليه
آمد و پيشوني مارو بوسيد و بغلمون کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي
گفت منم هي زنجير ميزدم و ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم
هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به مهدي زدم گريه ميکردم
جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، رئيس هيئت منو صدا زد
(من یه خواهشی دارم به کسانی که دستشون به دهنشون میرسه، میتونند سالی چند نفرو
کربلا ببرند تورو به خدا یکی از کسانی که کربلا میبرید از این طایفه باشه
اون جوونی که اهل این حرفها نیست اما یه روز عاشورا میاد، همون روز دستشو بگیر بگو
خوش آمدی، میای بریم کربلا؟
این جوونا اگر شش گوشه ی حسینو ببینند گریه میکنند، متحول میشن، کربلا آدمو آدم
میکنه)
اومد به من گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!
گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
میگفت حاج آقا هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم
رئیس هیئت اومد گفت که: آقارضا، بریم تو حرم
گفتم برید من یه چند دقیقه کار دارم
تنها که شدم، زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟
زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان آدمم کردی؟
اومدم شبکه رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم. داد میزدم، حسین جان، حسین جان،
دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره
میگفت رئیس هیئت کاروان داره، مکه مدینه میبره. میگفت حاج آقا به جان زهرا سال
تمام نشده بود گفت میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از
خدمه هام مریض شده
خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو
قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم
گریه کردم: زهرا جان، بی بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد
کردم هم کربلاییم کردی هم مدینه ای؟
میگفت خلاصه کار برام پیش اومد و کار و دیگه رفیقای اون چنینی را گذاشتم کنار و
آبرو پیدا کردم
یه مدتی، دو سالی گذشت
میگفت حاج آقا همه یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف
مادر ما گفت: رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی،
کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات
خواستگاری؟
گفتم بریم مادر، یه دختر نجیب زندگی کن را پیدا کن
رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه و اینهاست، خلاصه رفتیم
خواستگاری
پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود.
چقدر خوبه دختردارها اینجوری دختر شوهر بدن، باریکلا
میگفت منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت: ببین رضاجان من میدونم کی هستی. اما
دو سه ساله نوکر ابی عبدالله شدی. میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی
اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم
نوکرتم هستم. فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو. همین طوری بمون. من کاری با
گذشته هات ندارم. من حالاتو میخرم. من حالا نوکرتم.
میگفت منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم.
گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید
گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم. پدرمون، خواهرمون، مادررمون،
اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه
عروس خانم وقتی سینی را آورد گذاشت جلوی ما، یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت:
یا زهرا!!!!!
سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین...
مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق
میگفت من دیدم حاج آقا فقط صدای شیون از اتاق بلنده
همه فقط یک کلمه میگن: یا زهرا!!!
منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟
گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟
گفتم چی میگه؟
گفت: مادر میگه که....
دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته
این تازگیا با حسین من رفیق شده....
به خاطر من ردش نکن
مادر دیشب فاطمه سفارشتو کرده
به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، زهرا آبروتون میده، دنیاتون میده،
آخرتتون میده

 
دو شاگرد دبیرستانی نزد معلم خود آمده و پرسیدند :
- استاد اصولا منطق چیست ؟
معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند.
یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.
شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.
وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه!
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو !
تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو
! معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است !!!
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است ...
سخن روز : تنها راه کشف ممکن ها ، رفتن به ورای غیر ممکن ها است ...آرتور کلارک
 
				 
				 
				 
				 
				 
			 
			 
					     
					     
					 
						     
						     
						 
					    		 
					    		 
								